کارم از عشق تو به جان آمد

شاعر : عطار

دلم از درد در فغان آمدکارم از عشق تو به جان آمد
از بد و نيک بر کران آمدتا مي عشق تو چشيد دلم
با سر درد جاودان آمداز سر نام و ننگ و روي و ريا
عمرها بر پيت دوان آمدسالها در رهت قدمها زد
تا ز هستي خود به جان آمدشب نخفت و به روز ناراميد
بي خبر بود و بي نشان آمدوز تو کس را دمي درين وادي
سود عمرم همه زيان آمدچون ز مقصود خود نديدم بوي
چون زنان پيش ديگران آمددل حيوان چو مرد کار نبود
مرد ميخانه و مغان آمددين هفتاد ساله داد به باد
سگ مردان کاردان آمدکم زن و همنشين رندان شد
خرقه بنهاد و در ميان آمدبا خراباتيان دردي کش
کافري را به امتحان آمدچون به ايمان نيامدي در دست
بوک در خورد تو توان آمدترک دين گفت تا مگر بي دين
از بد و نيک در کران آمددل عطار چون زبان دربست